امیرو بادکنکش نارنجی در حیاط مشغول بازی بودند که ناگهان زنبوری از کنار امیر رد می شود امیر شروع به داد زدن می کند و مادر بزرگ او را صدا میزند و می پرسد که چه شده است امیر می گوید که زنبور به داخل حیاط آمده است و مادربزگ به او می گوید که اگر به آنها آسیبی نرسانی با تو کار ندارند مادربزرگ به بیرون می رود تا خرید کند و امیر به سراغ کندوی زنبورها می رود زنبورها از راه می رسند و امیر را دنبال می کنند امیر به داخل حوض می افتد . مادربزرگ از راه می رسد و متوجه موضوع می شود او امیر را نصیحت می کند و با کمک امیر کندوی عسلی برای زنبورها درست می کند . امیر قول می دهد که دیگر به کندوی عسل نزدیک نشود .